۳ تا + امشب

ساخت وبلاگ
دو هفته است که بی‌دلیل خاصی ننوشتم. شاید چون غالبا یه روال ثابتی توی خونه در جریانه.صبح‌ها که از خواب بیدار میشم، مقادیر زیادی "تا" در انتظارم هست. تا زدن پتوها که اغلب تارهای موهای دخترا رو باید اول ازشون جدا کنم :/ و تا زدن لباس‌های روی بند رخت. بعد بردنشون به اتاق‌های مربوطه. بعد باید صبحانه بچه‌ها رو داد. بعد مقدار زیادی ظرف در انتظارم هست. بعد مقدار زیادی آشغال و اسباب‌بازی کف خونه هست که باید جمع بشه ولی اغلب با توجه به انرژی‌ام و اینکه آیا ناهار داریم یا نه؛ باید تصمیم بگیرم کدوم رو انجام بدم. چون آشپزخونه‌مون اپن نیست، به بچه‌ها دید ندارم. برای همین گاهی بعد از درست کردن ناهار، از آشپزخونه که میرم توی هال، می‌بینم دوباره زینب و لیلا توی خونه بمب ترکوندن. انواع و اقسام لباس‌های خودشون و من، دستمال آشپزخونه، عروسک، آجره‌ی خونه‌سازی، کتاب و دفتر و مداد و ... در گوشه گوشه خونه پهن شده. با یک نظم مبهم. گاهی ترتیب همین اجزا تا شب چند بار تغییر می‌کنه، چون بچه‌ها مدام در حال بازی هستند. تازه این با وجود این هست که تلویزیون از صبح تا غروب یکسره روشنه! یه مدت هم در اتاق خودمون رو قفل کردم که تاثیر خیلی مثبتی در کمتر به هم ریختگی خونه داشت و داره.خلاصه همین کارها انرژی میگیره که دیگه به گردگیری و تمیز‌کردن سرویس‌ها و حتی جارو زدن هم نمی‌رسه. خونه بزرگه و معونه‌اش زیاد... هرکه بامش بیش؛ برفش بیش‌تر است. خسته‌کننده است. ولی همینه که هست.گاهی اتفاقات مختلف انقدر ازم انرژی می‌گیره که میگم صد رحمت به همینی که هست :)تازه خیلی خدا رو شکر می‌کنم. همین که می‌تونم روزهای زوج برم باشگاه، فرصتی هست که خیلی‌ دخترای شبیه من ندارن. خیلی باید خدا رو شکر کنم.اتفاقات زیادی هم البته افتاد.حد نصا ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 25 تاريخ : يکشنبه 29 بهمن 1402 ساعت: 3:35

دیشب بعد از سه هفته اشک‌ریزان، بلاخره پخش پس از باران از شبکه آی‌فیلم تمام شد. من به جد معتقدم این سریال یک شاهکاره. از قصه و داستان و پی‌رنگ پیچیده و پی‌رنگ‌های فرعی گرفته تا بازی بازیگرها و روایت تمیز و بستر تاریخی خاص تا طراحی صحنه و لباس مخصوصا در بخش قدیم و موسیقی سریال که آخ آخ آخ، امروز رفتم "گیله‌لوی" رو جستجو کردم تا معنی اون نوای گیلکی رو بفهمم. تازه بعد از خوندن معنی متوجه شدم که چرا من با هر بار پخش موسیقی متن شر شر گریه می‌کردم. واقعا سعید انصاری چه کرده که من حسم از خوندن معنی آواز و گوش دادن به موسیقی‌اش شبیه این بود که یه نفر یه خنجر با ده‌تا تیغ بکنه توی جگرم. یعنی انقدر آدم دلش ریش میشه! پیشنهاد نمی‌کنم برید بخونید و گوشش بدید. جرات می‌خواد. برام جالبه که این سریال انقدر برای من اثرگذار بود. من هربار که نقش خانوم بس (کتایون ریاحی) گریه کرد، باهاش گریه کردم. انگار رنج‌های خانم‌بس برای من خیلی قابل لمس بود. مشکل بچه‌دار شدنش، زخم زبون‌های مادرش. رنج از دست رفتن برادرش. خیلی جاها هم برای خانوم کوچیک گریه کردم. دیشب یه جمله گفت. گفت: من توی این خونه رنگ محبت کم دیدم اما همینم فراموش نمی‌کنم...و قصه شکل گرفتن یک کینه و خانمان سوز شدنش که جانِ داستان هست. نظیرش رو نداریم. مثلا فیلم سینمایی شعله‌ور که درمورد کینه و حسادت هست ولی به گرد پای پس از باران هم نمی‌رسه.پی‌رنگ‌های فرعی‌اش هم عالیه. مخصوصا اون پسر لال (جمال) و اون سکانس یکی مونده به آخرش که توی طویله بستنش... علاوه بر اینکه کلی گریه کردم، از دیشب ذهنم درگیرشه.بگذریم. اما قبول کنید که دیگه چنین منی نمی‌تونه راحت با هر فیلمی ارتباط برقرار کنه. "احمد" رو دیدم. بله. کلی هم گریه کردم ولی روراست بگم: جیگر آدم چن ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 27 تاريخ : يکشنبه 29 بهمن 1402 ساعت: 3:35

یه سفر کاری برای آقا مصطفی پیش اومد برای روز پنج‌شنبه (امروز) صبح تا شب، در شهر اراک. برای همین همسر پیشنهاد داد که ما هم تهران نمونیم و بریم بروجرد. چهارشنبه عصر، دقیقا زمانی باید حرکت می‌کردیم که من کلاس قرآن آنلاین داشتم. تو ماشین بودیم، مامانم با بچه‌ها عقب نشسته بودند و بچه‌ها خوابشون برده بود. منم با وجود نداشتن تمرکز اما تا قبل از رسیدن به عوارضی، حفظ جدیدم رو تحویل دادم. دو صفحه آخر سوره انعام بود. بعد از خداحافظی از استاد و خروج از کلاس، شوهرم خیلی ذوق کرد. فکر کنم اولین بار در این یک سال بود که من رو می‌دید که در کلاس حفظ شرکت کردم. اصلا هیچ‌وقت ندیده بودم سر این موضوع ذوق شدید کنه. گفت: "امروز روز میلاد حضرت ابوالفضل العباس و روز ولنتاین هم هست. عزیزم، همینجا در حضور مامان من می‌خوام بهت قول بدم، هر زمان که حفظ قرآنت تموم شد، من یک حج عمره بهت هدیه میدم، خودت تنهایی بری."اصلا باورم نمیشد. خیلی بی‌مقدمه این رو گفت. فکرشم نمی‌کردم که چیزی رو بهم هدیه بده که اینقدر خوشحالم کنه! خیلی خیلی ذوق کردم. ذوق روی ذوق. همسر می‌گفت من اصلا در تصورم نمی‌گنجید که یه روزی همسرم حافظ قرآن باشه!خیلی چسبید خلاصه. فقط یکی از خوبی‌های مصطفی برای من اینه که به ذوق من ذوق می‌کنه. به پیشرفتم ذوق می‌کنه. با حال خوبم، حالش خوبه. با حال بدم، حالش بده. و این قضیه خیلی با تله وابستگی داشتن فرق داره. مستقل‌ترین آدم دنیاست ولی بازم یه علقه عاطفی لطیفی به من داره و من به اون. همین باعث میشه دنیاهامون هیچ‌وقت از هم کاملا جدا نشه. اما جنس رابطه‌مون قبلا اصلا اینطور نبود. توی این ده سال، بارها رفت سفر، بدون دلتنگی. اما ماه قبل که فقط احتمال داشت یک سفر یک هفته‌ای به قطر بره، از ۲۴ ساعت قبلش، انقدر ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 26 تاريخ : يکشنبه 29 بهمن 1402 ساعت: 3:35

امسال روز مادر از مصطفی‌جان هدیه روز زن نگرفتم. مخصوصا که در روز ولادت خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها، فاجعه کرمان رقم خورد، کلا دل و دماغ رو از من و مصطفی گرفت. ظهرش رفته بودم مدرسه فاطمه‌زهرا. با اینکه چهارشنبه رو به خاطر آلودگی تعطیل کرده بودند اما چون بچه‌های مدرسه برای اون روز، تدارک‌های زیادی برای مادرها دیده بودند، مدرسه‌شون اون روز رو تعطیل نکرد و این‌ها همه‌اش زحمت‌های کادر مهربون و دلسوز مدرسه بود. هر کلاس تبدیل شده بود به یک غرفه از یک نمایشگاه در مورد حاج قاسم و شهدا. کلاس فاطمه‌زهرا هم ایستگاه صلواتی بود. من نیم ساعت دیر رسیدم و به ته‌دیگ غرفه‌ها رسیدم اما بعدش مراسم سرود دخترها بود و مولودی و ... یه اجرای خیلی دوست داشتنی داشتند دخترا. آهنگ مادرِ من مادرِ من خسرو شکیبایی رو برامون به شکل سرود خوندند.گولّه گولّه اشک ریختم. روزی که برای اولین‌بار این آهنگ رو شنیدم تقریبا همسن فاطمه‌زهرا بودم. حتی در تصورم هم نمی‌گنجید که یک روز دخترم این رو برام بخونه...هدیه هم از دخترم گرفتم. یه ساک پارچه‌ای ناناز که بچه‌ها خودشون روش چاپ دستی ‌کرده بودند. البته با کمک معلم.توی ساک هم با خط تحریری نوشته بودند مادرم، روزت مبارک عزیزتر جانم. ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 36 تاريخ : يکشنبه 24 دی 1402 ساعت: 19:06

امشب وقتی از خونه پدرشوهرم اینا بیرون زدیم به سمت خونه خودمون، انقدر اعصابم خرد بود که به مصطفی گفتم یه مقدار تو خیابون‌ها بچرخ تا من اعصابم سر جاش بیاد. اما این اعصاب‌خوردی به خاطر چی بود و چه ربطی به خوبی مصطفی داره؟ ربطش اینه که امشب خوبی‌های مصطفی یک سوءتفاهم ایجاد کرده بود... از اون اولی من و مصطفی با هم ازدواج کردیم، اون این خوبی رو داشت اما اوایل خیلی مشخص نبود. چرا؟ چون او این خوبی خودش رو بیشتر خرج من می‌کرد و همین باعث شد زندگی ما شکل بگیره. وگرنه چطور یک دختر نازپرورده حاضر شده بود با یک پسر یک‌لا قبا ازدواج کنه؟ این دختر به چی دل‌خوش کرده بود؟ اون دختر همیشه ته قلبش از خدا می خواست که بهش یه شوهر بده که عاشقش باشه. و وقتی اون پسر بی‌پول اومد خواستگاریش و عاشقش شد، تنها چیزی که از جواب منفی دادن می‌ترسوندش این بود: او عاشق بود. بعد از چند جلسه صحبت و آشنایی، قبل از اولین جلسه خواستگاری، مادر دختر بهش گفت: حالا اگه امشب دسته گل بزرگ و خوبی بیارن، یعنی اینکه خسیس نیستند... و همون شد. یک دسته گل بزرگ. با این حال تا چندین سال، من شبیه یک ماهی لیز بدعنق بودم. اون اوایل، وقتی انرژی‌ام کم می‌شد، وقتی ناامید بودم از بهبود اوضاع زندگی‌مون، وقتی خسته بودم از بی‌پولی، وقتی حوصله‌ام از یک‌نواختی سر رفته بود، وقتی روزها می‌گذشت بدون هیچ سرگرمی و امر دلپذیری، با موتور داغونمون می‌رفتیم حرم حضرت معصومه. بعدش می‌رفتیم آبمیوه ارم و یه چیزی می‌خوردیم. هنوز هم اون‌جا برای ما نوستالژیکه. چیزی فراتر از یک مکان مادّی هست. شبیه میعادگاهه. اخیرا خیلی دوست داشتم دونفره بریم اونجا ولی دیگه فرصتش پیش نمیاد. دلم می‌خواد بریم اونجا. او بپرسه چی می‌خوری؟ من بگم نمی‌دونم. بعد بره و با یه ان ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 36 تاريخ : يکشنبه 24 دی 1402 ساعت: 19:06

تو چه اراده‌ای داشتی حاج قاسم! همه‌چیز را، برنامه‌ریزی کرده بودی، حتی پس از شهادتت را.... این را از همان زمان فهمیدم که محاسبه کردم چهلم شهادتت می‌شود ۲۲ بهمن. برای همین من، حاجت قلبم را به تو سپردم... امروز، سالگرد شهادتت شده‌است میلاد مادر سلام الله علیها.  من فکر می‌کنم پیامی برای ما داری:  دوران سروری اسلام فرا رسیده است... آه! مرگ خونین من!عزیز من!زیبای من! کجایی؟مشتاق دیدارت هستم... وقتی بوسه انفجار تو، تمام وجود مرا در خود محو می‌کند، دود می‌کند و می‌سوزاند. چقدر این لحظه را دوست دارم. آه... چقدر این منظره زیباست. چقدر این لحظه را دوست دارم. در راه عشق جان دادن خیلی زیباست...خدایا! ۳۰ سال برای این لحظه تلاش کردم. برای این لحظه با تمام رقبای عشق در افتاده‌ام. زخم‌ها برداشته‌ام، واسطه‌ها فرستاده‌ام. چقدر این منظره زیباست. من نه تنها برای خودم، بلکه برای نسلی از خودم، آرزوی این مرگ خونین را دارم... لحظه لحظه باید این‌گونه زیست: در آتش. ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 46 تاريخ : شنبه 16 دی 1402 ساعت: 22:47

گاهی که فرصتی پیش میاد و می‌بینم کسی گره‌ای داره که من به واسطه مطالبی که در جریان پایان‌نامه‌ام یاد گرفتم، می‌تونم کمکش کنم، تلاشم رو می‌کنم. امروز اگر به عنوان عیدی ازم قبول کنید، سه مورد از این صحبت‌ها رو که من اسمش رو میذارم جلسه تسهیل‌گری، براتون مکتوب کردم. امیدوارم خوشتون بیاد. امروز جزو معدود دفعاتی هست که در یک روز، دو مطلب گذاشتم... در باشگاهی که میرم، دختری هست به نام زهرا که با هم دوست شده‌ایم. امروز، چند دقیقه قبل از شروع کلاس با لبخند گفت: راستی روزت مبارک! داشتم فکر می‌کردم بهت تبریک بگم یا نه. آخه اصلا بهت نمیاد. تشکر کردم و روز زن رو به خودش تبریک گفتم. می‌خندید چون مجرده! معتقد بود فقط میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها رو می‌تونم بهش تبریک بگم. یکی از قدیمی‌های باشگاه هم اون لحظه اومد و سلام کرد و به همه‌مون دست داد و تبریکات و .... زهرا آرام گفت: این خانوم، بچه داره، نوه هم داره... و من می‌دونستم که اون خانم حداقل بیست سال هست که داره میاد باشگاه و ورزش. گفتم: دقت کردی زندگی رو زن‌ها نگه می‌دارن. حالا یا مثل این خانوم به خودشون توجه می‌کنند و قوی هستند، یا خودشون رو وقف زندگی می‌کنند ولی در هر حال، یه زندگی رو یه زن قوی و قدرتمند نگه می‌داره. با لبخند تایید ‌کرد و گفت: مادر خیلی مهمه. بعد من ادامه دادم: حالا من خیلی هم مادری کردن رو دوست ندارم اما خیلی مهمه! خیلی مهمه. تعجب کرد و خندید و کاشف به عمل اومد که خیلی هم دوست داره ازدواج کنه. منم هیجان‌زده شونه‌هاش رو گرفتم و تکون دادم و سرم رو بردم بالا: الهی که به حق این روز عزیز.... (بعد کلمات بعدی‌ام رو نامفهوم ادا کردم) :)))) گفت: من دوست ندارم «شوهر» کنم. گفتم: منم ازدواجی نبودم اما همیشه به ادامه پیدا ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 47 تاريخ : شنبه 16 دی 1402 ساعت: 22:47

از نظر روحی نیاز دارم، به اندازه خریدن یه خونه باغ تو زعفرانیه، به مساحت سفارت انگلیس در تهران، پول داشته باشم و بخرمش و ازش استفاده غیرشخصی بکنم.از نظر روحی نیاز دارم، به اندازه خریدن صدتا بنز c200 آخرین مدل پول داشته باشم، اما نخرم و با همین پژو پارس سالم اینور اونور برم.از نظر روحی نیاز دارم، شوهرم رو در قامت موفق‌ترین، حرفه‌ای‌ترین و بااراده‌ترین آدمی که در طول زندگیم ملاقات کردم، ببینم.از نظر روحی نیاز دارم، مقالات و مکتوباتی که توی ذهنم دارم رو هرچه زودتر بنویسم و تبدیل به یه آدم حرفه‌ای در تخصص خودم بشم.و بدجوری به این مورد آخر نیاز دارم. بدجوری. ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 30 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1402 ساعت: 12:02

پاسخ: سلام زینب جان.یه توضیح بهت بدم.ببین یک کسی دانشجو هست، بعد از مدتی درسش تموم میشه میره سر کار.یک کسی هم طلبه است و بعد از مدتی، درسش رو به یه جایی میرسونه و میره سر کار. شباهت طلبه و دانشجو اینه که هردو درس می‌خونند. حالا معروف شده که طلبه درس دین می‌خونه ولی غلطه‌. طلبه درس دین و دنیا رو می‌خونه...تفاوت این دو تا توی چیه؟ طلبگی، با سبک زندگیش امتداد پیدا می‌کنه.این یعنی ربطی نداره شوهر من چقدر حقوق بگیره، ما خودمون باید سبک زندگی‌مون رو ساده و بی‌آلایش حفظ کنیم.طلبه بودن به معنای بی‌کار بودن نیست و در حال حاضر انقدر شهریه طلبگی ناچیز هست که به جز طلبه مجرد و حجره نشین، نمیتونه با اون شهریه زندگی کنه.بنابراین طلبه ها هم کار می‌کنند و در این مملکت یک طلبه می‌تونه قاضی باشه؛ می‌تونه رئیس جمهور باشه؛ می‌تونه معلم باشه، استاد دانشگاه باشه و ...حالا این شغل‌هایی که گفتم در صورتی که اون طلبه صلاحیتش رو داشته باشه؛ در شان طلبه هست.اما مثلا بقال شدن؛ در شان طلبه هست یا نه؟ اصلا با درسی که خونده، تناسب داره؟ نه! مگر اینکه واقعا یک کار فرهنگی عجیب و غریبی همراهش بکنه.حالا شغل شوهر من هم همینطور هست. هم با طلبگی‌اش تناسب داره و هم با توانایی‌هاش و تجربه‌اش. استخدام جایی هم نیست.و اگر می‌خواست شغلی غیر متناسب با طلبگی داشته باشه، حقوقش دوبرابر اینی بود که هست.  ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 41 تاريخ : شنبه 2 دی 1402 ساعت: 20:53

تو ایام فاطمیه وقتی ستاره‌های وبلاگ‌ها به نام بی‌بی دو عالم روشن می‌شد، واقعا ناراحت می‌شدم که نمی‌تونم مطلب بذارم. روضه مامانم در اغلب مراسم‌ها برقراره. هیئت هفتگی‌مون هم تازه راه افتاده و ممکنه مثلا من مشغول این کارها باشم. امسال توفیق شد روز شهادت بانو رفتیم قم، پابوسِ دخترشون. یه زیارت نقلی و نمکی. حس می‌کنم گاهی انقدر در واقعیت مشغول واقعیت مراسمات مذهبی‌ام که به مجازی‌اش نمی‌رسم که بیام چیزی بنویسم. مسجد جمکران که رفته بودیم، نماز امام زمان خوندم. بعدش به حضرت گفتم: آقاجان، شما که پدر ما هستید، شما که تمام عالم متعلق به شماست، اگر واقعا من دخترتونم؛ چطور راضی می‌شید ما تو شرایط سخت زندگی کنیم؟ اگر شما پدرم هستید و من دخترتون هستم، یه پدری مثل شما چه‌کار می‌کنه؟ دخترش رو خونه‌دار می‌کنه به راحتی و با دل خوش. آقاجان ازتون می‌خوام که ما رو از تلاش‌های رنج‌آور و مشکل برای مسائل مالی خلاص کنید که بتونیم با فراغ‌بال به امور دین بپردازیم.این کار رو که کردم، انقدر سبک شدم که نگو... اما امسال بدجوری احساس حسرت‌زدگی داشتم و دارم. حس اینکه اصلا و ابدا حق خانم رو که نخواهم توانست ادا کنم هیچ!، حتی دل خودم هم سبک نشد.هیئت هفتگی شه‌شنبه شب، به فاطمه دوستم که این رو گفتم، گفت اتفاقا اونم همچین حسی داره.گفتم فاطمه بیا از مراسمای بعدی، روضه زنانه بگیریم تو خونه‌هامون. یه نفر بانی جا و مکان بشه، بقیه بیان کمکش.فاطمه استقبال کرد و من خوشحال...دوست دارم مراسم‌هامون مثل مراسم‌های بیت آقا چهار بخشی باشه؛ اولش قرائت قرآن باشه، بعدش دعای توسل یا حدیث کساء، بعدش سخنرانی و بعد روضه و سینه‌ زنی. چهارشنبه، فردای هیئت، بعد از کلاس ورزش، به کلاس آنلاین فاطمه‌زهرا رسیدگی کردم، صبحانه‌شون رو داد ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 45 تاريخ : شنبه 2 دی 1402 ساعت: 20:53

قبل از هر چیز از همه دوستانی که با صبوری مطالب رو می‌خونند تشکر می‌کنم. این مطلب برای دسته معدودی از خواننده‌ها نوشته شده که دچار سوءتفاهم‌ شدند و دلیلش اینه که سبک کار من در این وبلاگ رو نمی‌شناسند. چند تا مطلب می‌خوام بگم. مطلب اول:من روایت‌هام رو می‌نویسم چون دوست دارم بعضی از صحنه‌های زندگی‌ام رو نگه‌دارم و حفظ کنم.‌ یکی از وجه تمایزهای جدی روایت نوشتن با استوری و پست گذاشتن در اینستا همینه. در اینستا صبر می‌کنند خونه دار که شدند از خونه‌شون عکس میذارن چون هدف ثبت و ضبط وقایع برای خودشون نیست. هدف تفاخر هست و نشون دادن به دیگران. اما من از ماجراها و روال قضیه می‌نویسم. اگر قصدم تفاخر بود، باید می‌رفتم اینستا. عکس میذاشتم و به توضیح دو خطی اکتفا می‌کردم. ولی اینجا می‌نویسم که چی شده، چون دوست دارم شما با طرز فکر کردن من آشنا بشید، نه شیوه مثلا خونه‌دار شدنم! مطلب دوم:اتفاقاتی که من می‌نویسم و مربوط به آینده میشه، قطعی نیست.‌ مثل همه زندگی‌ها که توش آدم‌ها عزم و تصمیم چیزی رو می‌کنند و نمیشه. این طور نیست که صبر کنم چیزی قطعی بشه و بعد ثبت و ضبطش کنم.‌ مثلا الان مامانم گفته ما رفتیم، شما بیایید خونه ما. ولی ممکنه بشه، ممکنه نشه! و من با این قضیه بارها مواجه شدم و تهش گفتم: عرفت الله بفسخ العزائم. و بازم الحمدلله. خدا رو شکر خوبی وبلاگ اینه ‌که چون هدف تفاخر نیست، آدم نمی‌ترسه که نشه. نشد هم نشد، فدای سرم و میام اینجا میگم که نشد... مطلب سوم:ما هنوز مستاجریم. اگر بریم خونه مامان و بابای من، بازم صاحب‌خونه نشدیم.بعضی‌ها پیام دادن که اون چیزی که همسرم بهم گفته و من نوشتم هنوز برای گفتنش زوده، خونه خریدن هست. خیر عزیزان! اشتباه فکر کردید. آخه من سوالم اینه: اولا خونه خری ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 48 تاريخ : شنبه 2 دی 1402 ساعت: 20:53

شبی که همسر فهمید اونطوری با موتور برخورد داشتم و کبودی دستم رو دید، بعد از تموم شدن شام، خودش بدون اینکه بهش بگم، رفت پای سینک و مشغول شستن ظرف‌ها شد. پرسیدم: دستم رو دیدی، چرا چیزی نگفتی؟ با اندوه گفت: چی بگم؟ حتما اینقدر ذهنت درگیر مشکلاتمون هست؛ اینطوری حواست پرت شده... شب ماشین پدرم را گرفته بودیم که برویم خرید کفش برای فاطمه‌زهرا و زینب. توی مسیر، میگه می‌خوای بریم بروجرد؟ میگم نه، ماشین نداریم، سخته. میگه: خب تو صد سال زندگی مشترک، یک سالش هم ماشین نداشته باشیم. چیزی نمیشود. هر سال مسافرت میریم، امسال نرویم، چیزی نمی‌شود.بعد که سکوت و آرامش من را می‌بیند، می‌پرسد: می‌خواهی ماشین بابام رو چند روز ازش بگیرم بریم بروجرد؟میدانم چقدر خانواده‌اش به عیددیدنی رفتن ما حساس‌اند و به بروجرد پلدختر رفتنِ من، حساس‌تر. میگم نه. دوست ندارم به کسی زحمت بدم. میگه: زحمت چیه؟ شما توی خانواده‌تون می‌خواهید به هم کمک کنید به اینا میگید زحمت؟ اون موقع که رضا ماشین نداشت، مثلا من بهش ماشین می‌دادم، باید به این دید نگاه می‌کردم که رضا زحمتش روی دوش منه؟ خانواده ما با خانواده شما فرق داره. ما همیشه توی سختی‌ها کنار هم هستیم و به هم کمک میدیم....حرصم میگیرد! چقدر راحت کمک‌های خانواده من رو نادیده میگیره که اتفاقا همیشه بیشتر پشتیبان ما بودند! میگم: خانواده من هم همینطورند.میگه: نه خانواده شما یه مقدار تم خودخواهی دارن، داداشات..._چی میگی؟ خانواده من به همدیگه کمک نمی‌کنند؟ به ما کمک نکردند؟ اصلا چند تا مثال بزن از کمک خانواده‌ات به همدیگه! اونوقت اونا تم خودخواهی ندارن؟ داداشات رو با داداشم مقایسه می‌کنی؟ اون داداشت که فکر خودشه، اینم که ازدواج نکرده و معلوم نیست چطوری میشه. بعدش هم ا ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 76 تاريخ : شنبه 19 فروردين 1402 ساعت: 15:00

خب از کجا بگم؟؟؟ دارم از ذوق می‌ترکم!یکی دو روز می‌شد که کتاب "مثل نهنگ نفس تازه می‌کنم" رو تموم کرده بودم. ذهنم درگیر حرف‌هایی بود که نویسنده نگفته بود. مقایسه که می‌کردم بین زندگی خودم و مستوره، می‌دیدم خیلی فرق داریم. شاید به خاطر تفاوت نسلی هست. ولی مهم‌تر از اون، من به خاطر درس‌خوندنم و رشته‌ام یه گره‌هایی تو جامعه می‌بینم که دوست دارم اون‌ها رو باز کنم. دلم می‌خواست منم قصه‌ی خودم رو بنویسم... ولی با حالِ بد، با این‌همه بد و بیراه که نثار خودم و سرنوشت می‌کردم و این جاده‌ی مه‌آلودی که انتهاش رو نمی‌تونستم حدس بزنم، از چی می‌نوشتم؟ مخاطب تهوع می‌گیره...تا اینکه دیروز، برای ناهار یک فسنجون خوشمزه درست کردم و بعد از ناهار هم بچه‌ها رو بردم پارک. اون روز ظهر، همسر هی پیام میداد و تلفن می‌زد و می‌گفت: بیا که حالا که داداشت ماشینش رو تا آخر عید نمی‌خواد، باهم بریم بروجرد.من هر بار یکجور جواب منفی بهش می‌دادم. یک بار جوابم دلگرم کننده بود، یک بار خنثی، یک بار ناراحت‌کننده، یک بار مبهم و ...دست آخر خسته شد. گفت صالحه چقدر عجیب شدی. چقدر پیچیده شدی. فکر می‌کردم می‌فهممت ولی الان دارم حس میکنم هیچ چی ازت نمی‌دونم. من هم توی دلم می‌گفتم: اشتباهت از همون‌جایی شروع شد که فکر کردی من را می‌فهمی! فکر کردی من ساده‌ام. ساده فکر می‌کنم. ساده واکنش نشان می‌دهم. نه! هنوز مانده تا پیچیدگی‌های من را بفهمی.بلاخره ساعت از ۸ که گذشته بود و رسید خانه، من طبق معمول خسته بودم. خانه را جارو زده بودم و مرتب کرده بودم. مانده بود ظرف‌ها که تا آمد توی خانه و دید می‌خواهم دست به ظرف‌ها بزنم، آمد پای سینک و دست‌هام رو با زور کنار کشید. گفتم: "آی! چیکار می‌کنی؟ فشار نده دردم میاد." اصرار اصرار که من میشو ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 71 تاريخ : شنبه 19 فروردين 1402 ساعت: 15:00

سلام.سال نو شما مبارک.ماه معنویت، ماه بهار قرآن هزاران هزار بار مبارک. این روزها ترجیحم این هست که خلوت کنم و ننویسم. البته این روزها برام مهم هستند و مکتوبشون می‌کنم. اما بعد از ماه مبارک منتشر خواهم کرد. می‌خوام برنامه سال جدیدم رو از آب و گل دربیارم و فقط روی پایان‌نامه تمرکز کنم و حال معنوی خودم.فعلا گزیده‌ای از خاطراتم در صفحه "مادران شریف ایران زمین" در ایتا داره منتشر میشه. دیدم شما که غریبه نیستید. اونجا رو بخونید. خالی از لطف نیست ان شاءالله. پ.ن: این مطلب خواندنی رو قویّاً توصیه میکنم چون نگاه‌مون به خانواده و عشق و رشد رو باید تغییر بدیم...پ.ن۲: در یک فضای دیگه، کم‌کم دارم مطالبم رو با موضوعات اجتماعی‌ منتشر می‌کنم. آدرسش رو بنا به ملاحظاتی عمومی نمی‌گذارم. مایل به خوندن بودید در خصوصی پیام بدید. (طبیعتا به کسانی که هیچ آدرس و نام و نشانی ندارند؛ نمی‌تونم آدرس بدم. پیشاپیش پوزش می‌خوام.) ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 62 تاريخ : شنبه 19 فروردين 1402 ساعت: 15:00